شایگانشایگان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکی

رفتن به گلپايگان براي تعطيلات خرداد- فوت دايي احمد

با عمه اكرم اينها و شايگان و باباش رفتيم گلپايگان. جاتون خالي بود. دو سه روزي باباش بود و رفت اما من موندم. مامان جون رفته بود براي نيمه شعبان يك كالسكه صورتي طوسي گرفته بود جهت بازار مشترك. هم براي ني ني هاي فرشته و ني ني من. كه اگه اومدند گلپايگان بي كالسكه نباشند. هر روز بعد از ظهر مي رفتيم پارك. يك روز هم مهمون خاله زهره اينها رفتيم اشكستون. بابا جلال و رزا و مليكا جونم بودند كلي عكس گرفتيم. خيلي هم خوش گذشت. هر روز كارمون اين بود كه صبح برم به مامان جان سر بزنم و بچه را ببرم اونجا. تا از تنهايي در بياند. بعد از ظهرم مي رفتيم با مامانم پارك. مامان جان هميشه پيشنهاد مي كرد كه پوشك پاي بچه نكنين. بعضي موقع ها هم باز بذارينش. منم گوش مي كرد...
31 خرداد 1393

واكسن 6 ماهگي شايگان

تو خانه بهداشت خيلي بد بهت واكسن را زدند كلي جيغ كشيدي، اون مرد آمپپول زن خيلي عصباني بود، دلم برات سوخت، مركز بهداشت گفت وزنت و قدت زياد نشده، بهتره غذا خور بشي كه البته من زودتر كرده بودم، گفت دو هفته ديگه چك كنيم، اگه وزن نگرفته بودي بايد آزمايش بدي. عصر كه شد پاهات درد گرفت برات كمپرس آب سرد گذاشتم. شب هم يك ساعت يك ساعت ساعت گذاشتم كه خداي نكرده تب نكني. خلاصه با خيس كردنت و اب زدن به سر و صورتت و دلت و .. تبت را مي اوردم پايين. يك روز و نصفي تب داشتي اما بالاخره تبت پايين اومد و همه را خوشحال كردي.فدات بشم من. ...
26 خرداد 1393

توي تشت نشستن شايگان

براي پايين آمدن تب شايگان مامان جون تشت را پر از آب كرد و شايگان را گذاشت توش انقدر دوست داشت. دست را كه محكم مي زدي تو تشت صدا مي داد مي خنديد و بعد با دستش مي خواست اب را بگيره. ولي انقدر خودش را دوست داشت تشت را محكم گرفته بود. فكر كنم از آب خوشت اومده بود. ...
24 خرداد 1393

غذا خور شدن شايگان درروز تولد بابا جلال

ديگه توي 5.5 ماهگي داشت پاي چشمات سياه مي شد، گفتم بهتره غذا خورت كنم. براي همين فرني برات درست كردم اصلا دوست نداشتي، مي نشوندمت بهت مي دادم نمي خوردي لب هاتو محكم مي بستي و صورتتو اون طرفي مي كردي. از فرداش بردمت تو حياط و اونجا حواستو پرت كردم و بهت دادم. بعدا فهميدم چون خيلي سفت بوده نمي خوردي، رقيق ترش كه كردم مي خوردي. بعذ از يك هفته حريره بادام برات درست كردمف دوست داشتي،اما خوب نمي تونستي بخوري. البته بهتر شده بودي. مدتي بود كه قاشقتو مي دادم دستت كه باهاش آشنا بشي، اما چند باري باهاش دارو بهت دادم ديگه تا مي ديديش لب هاتو مي بستي. قربونت برم من ...
19 خرداد 1393
1